داستان آخر شب
خنده بازار موش موشی
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 1:56 :: نويسنده : موش موشی
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد، پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره به دست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد .
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد.با هیچکس صحبت نمی کرد و سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایان خیلی سعی کردند او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند . شبی پدر رویای عجیبی دید ، دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند .
هرفرشته شمعی در دست داشت و شمع همه ی فرشته ها به جز یکی روشن بود. مرد وقتی جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگینش را درآغوش گرفت و او را نوازش داد . از او پرسید:دلبندم ، چراغمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است ؟ دخترک گفت : باباجان ، هروقت شمع من روشن می شود اشکهای تو آن را خاموش می کند و هروقت تو دلتنگ می شوی من هم غمگین می شوم .پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود از خواب پرید اشکهایش را پاک کرد ، انزوا را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.




نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:

پيوندها


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 46
بازدید هفته : 119
بازدید ماه : 116
بازدید کل : 13675
تعداد مطالب : 194
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1